داستان بستني با سپهر
يك روزي از همين روزها ابجي من يعني مامان سپهر بستني خريد
بستني ها رو كه اورد ديديم يكيش كمه يعني به مامانم نرسيد به ابجيم گفتم كم خريدي گفت نه
حالا يه معماي كارگاهي شده بود يا اين كه بستني نخريده يا اينكه يكي بستني رو برداشته هيچ كي به كس ديگه ي شك نداشت من رو زمين خوابيدم كه يه چيزي تو دست سپهر ديدم فهميدم اگه چيز مهمي باشه وقتي ازش بگيرم يه صداي گريه ي تو خونه ميپيچه بدو بدو رفتم اون چيزي كه معلوم نبود چيه رو از دست سپهر گرفتم اگه گفتيد چي بود
اره بستني تو دست سپهر بود ديديد سپهر چقدر بلاست هيچي ديگه ازش گرفتيم ومن اين معماي كارگاهي رو حل كردم
باي و بوووووووووووووووووووووووووووس عاشقتونم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی